۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

آواهای مرد پشت پنجره


ناله های مرد سر کوچه که دیشب جان داد پای چمن زار کنار خانه مان یخ زد و خشکید... خیلی خوب یادم می آید, نشسته بودم پشت میز کارم. به گمان خودم و او مشغول کار بودم. همینطور که انگشتان سرخ شده از خون و سرما را روی شیشه پنجره می کشید من بلند بلند می خندیدم. ساعت کوبیده شده به دیوار که مرحوم پدربزرگ میخش را به دیوار کوبیده بود چهارده ضربه زد.انگار ضرباتش از آسمان می آمدند, که من را آنچنان واله و آشفته کردند. او همانطور روی شیشه پنجره دست می کشید و مشت می کوباند. بازدمش لایه لایه های بخار را روی تلالو تاریک شیشه سوار می کرد. من پر بودم از اصوات و آهنگ های مردی که دیروز مرد و من هیچگاه ندیدمش. شاید الان پیش همین نغمه ها باشد. سنگین, سرخوش, واله و حیران. ابرها رفته رفته به زمین نزدیک تر می شدند و گریه های زنی از آن دور ها تار و پودشان را می شکافت. می خواستم با سر آستین پیراهن کهنه ام که رنگش را باد سالها پیش با خود برد چشم های تر شده از خیال گنگ این همه آدمی که رفته اند خشک کنم که ندا آمد:
هان! ای مرد چنگ انداخته بر لحظات بی رمق این صدمین تکرار تلخ از شرینی دنیا! دست بردار...دست بردار...دست بردار.
مشت هایش را محکم تر به شیشه پنجره می کوبید و من نگران بودم نکند یک وقت شیشه بشکند. نکند این مه وارد اتاقک روحم شود.
صدای فریاد هایش را می شنیدم.
ناله های مرد سر کوچه که دیشب جان داد عبور زمان را زمزمه می کرد.
می خواند: نه اولا بیر گون گورم, اوز یارمین یوزونو...ساری گلین.
آنقدر تکرار کرد که من خرده ای از بی کران مفهومش را درک کنم.
چند وقت پیش سهراب در گوشم می گفت:ه
بیا ببین که تنهایی من چقدر بزرگ است
و تنهایی من حجوم حجم تو را پیش بینی نمی کرد

پ.ن: تو چه زیبا می خوانی عالم. چه زیبا...ه

هیچ نظری موجود نیست: