۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

نفس

صدای دلم را شنید که محکم شکست. گفت: " خوشحال شدم دیدمت." در آغوشم گرفت و رفت و مرا جلوی چراغ راهنمایی که قرمز شده بود تنها گذاشت. گاهی اوقات وقتی میان جمله جمله ی اجراهای سی سال پیش آن مرد, چشم های او را می بینم, نفسم بند می آید.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
داشتم توی وبلاگ آرش سبحانی می گشتم که نمی دونم چه طوری به وبلاگ تو رسیدم. برام جالبه بدونم که تو برا خودت می نویسی یا برا اینکه دیگران بخونن
راستش متن نوشته هات خیلی مشکله و فکر می کنم خوبه که وقتی یک نفر به نوشته های آدم سر میزنه در عین لذت بردن از جمله های زیبا، بتونه با نویسنده ارتباط برقرار کنه و تو جریان فکریش قرار بگیره. نظر تو چیه؟

alef گفت...

سوال خوبی پرسیدی. واقعا نمی دانم! اما هیچوقت احساس نمی کردم متن نوشته هام سخت باشه. منظورت از سخت بودن چیه؟ برقراری ارتباط خواننده با نویسنده؟
ولی راست میگی, نوشته های من به طور مستقیم با تجربه های شخصی من ارتباط دارند. همیشه سعی کرده ام طوری بنویسم که بقیه هم تجربه اش کنند.

ناشناس گفت...

مثلا اینکه تو چه حال و هوایی این متنو نوشتی؟

alef گفت...

حال و هواش رو می خواهی بدانی؟ دلتنگی. کمی یاس و سرخوردگی، و شاید پشیمانی از اتفاقی که پیش بینی کرده بودمش اما فکر می کردم به وقوع نمی پیوندد.