۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

روز از نو

امان از این کابوس های شبانه که آرام ,در آینه روزها و رودها, از نو تکرار می شوند.
حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که گلو را می فشارد و قلب را فسرده , و اندک اندک انبوه می شود. تا جایی که کلام در مقابلش سر فرو می آورد. کم آورده گویی؛ و چشم ها, این دریچه های ابدی لب به سخن می گشایند که: ببند, ببند چشم هایت را, بل لمس دستانت آینه ای را فرو شوید, و بساید هرچه زنگ است و بریزدشان پای مزبله ی عشقبازی غریبه ها.
"و او غریب نبود, چه که چشم هایش فریاد می کرد این تک رنگ ابدی پای در بند را: سبز"
لب گشودم که بگویم: آخ...سبز!
امان نداد. حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که جان را می فشارد!
تا ثانیه ای در بر گیردمان.
لب گشود, با چشمانش:
بعضی روزها, باد بوی فریاد ها و خون های ابدی را با خود می آورد.
من خسته ام, بیش از آن که تصورش را بکنم, و بیش از آنکه در مخیله ی او بگنجد.
حالا توی آینه به خودت لبخند بزن که :"باید جلو رفت. بیخیال, هوم؟"
کسی توی گوشم-به زبانی غریب- خواند: "روز از نو..."
در دل ادامه داد: به گا رفت.

هیچ نظری موجود نیست: