۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

تلفن نیمه شب

ساعت دوازده و نیم یک شب بارانی, میان سرفه ی دود و غرش آسمان, یکهو زنگ تلفن به صدا در آمد. شماره ناشناس بود. جواب دادم: الو؟
از آن طرف صدایی نمی آمد, و من هم- بیکار و پر حوصله- سر زمین گذاشتن گوشی را نداشتم. چند ثانیه صبر کردم.
صدایش آمد, خودش بود, بغض کرده بود و لهجه اش هم غلیظ تر شده بود.
"دلم تنگ شده, می خوام ببینمت."
باران محکم به شیشه می خورد, نمی شد جواب مثبت داد. به هیچوجه.
"نمی تونی. نمیشه, الان نه...ولی شاید وقتی دیگر."
- وقتی دیگر؟ یعنی چه؟
- یعنی همین...شاید وقتی دیگر."
خودش خیلی وقت پیش گفته بود همه چیز تمام شده. یعنی از همان دفعه ی آخر که بعد شش ماه می دیدمش. قهوه اش را ناتمام گذاشته بود و با لبخند مصنوعی گفته بود: "چقدر خوبه می بینمت."
بهتر بود همه چیز آنگونه, پایان یافته,باقی می ماند.

هیچ نظری موجود نیست: