۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

از این لحظات کم گیر میاد

صدای او, مثل آوازی در گام می مینور بود. نه, شاید محزون تر...چه می دانم, من که هیچوقت از گام های موسیقی سر در نیاوردم!
این که نگاهی, لبخندی, صدایی, ترسی, یا حتی رویایی مرا به یاد او بیاندازد وحشتناک است.
یا سرفه ی دختری که میز بغل نشسته و با دوست پسرش لاس می زند که دقیقا یک پرده و نیم پایین تر از سرفه های او بود.
توی دلم گفتم: یعنی از اون بیشتر سیگار میکشه یا اینکه کلا صداش کلفت تره؟ اصلا چه ربطی داره. درست رو بخوان!
ویرم گرفته بود صدایش را بشنوم, نمی دانستم چطور سر صحبت را می توان باز کرد:
"هوای گرمیه خانم. نه؟"
اه, نه, باید طور دیگری جلو برد. تا ابد که نمی شود وضع هوا را جویا شد. می شود؟
دوباره سرفه کرد, دلم می خواست با هم سرفه می کردیم. ترکیب آتونال بامزه ای می شد. باور کن! همین آتونال بودنمان کار دستمان خواهد داد بنابراین باید بیخیالش شوم.
"شاید صدا و لمس نگاه ها بهتر از هرچیز دیگری باشد. مثلا حتی چشم بسته هم می توان گفت طرف چطور نگاهت می کند. سنگینی خاصی دارد. "
همه ی اینها را روی کاغذ می نوشتم مبادا یادم برود. مردی شروع کرد تند تند روسی صحبت کردن, سرم را برگرداندم دیدم رفقا با چشم هایی که برق می زد با مرد موطلایی صحبت می کردند. فیلشان یاد هندوستان کرده بود انگار. موسیقی را قطع کردم تا بشنوم چه می گویند و چند کلمه ای که می شود فهمید را بفهمم. رویهم رفته زبان زیباییست, موسیقی دارد.همین کافیست.
صحبتشان قطع شد. مرد موطلایی بلند شد و آمد طرفم, نگاهی به ورق ها کرد و با لهجه ای عجیب پرسید: شوما... ایرانی هستی؟
گفتم : بله, خوشوقتم! شما اهل کجایی؟
-من لهستانیم!
- چقدر جالب! فارسی از کجا یاد گرفتی؟
-خانمم ایرانی بود. لهجه دارم نه؟
- فارسی رو خیلی خوب صحبت می کنی! آفرین!
و بعد یکی از دوستان لهستانی بلند شد و سان فرانسیسکویی که من بهش یاد داده بودم را بلغور کرد:
"باهاش سن فرانسیسکو رفتم!"
مرد موطلایی خندید: " با تو؟ نه من با تو سن فرانسیسکو نمی رم!"
بلند گفتم: دایی جا ناپلئون؟؟ تو اون کتاب رو خواندی؟
لبخند زد و گفت: "بله."
و رفت.
کمی به همدیگر نگاه کردیم. پرسیدند فارسیش خوب بود. گفتم لهجه عجیبی داشت. بعد به نوشته هایم خیره ماندم و توصیف ناتمام.
بله, صدایش آوازی در یکی از گام های مینور بود. مثل چشم هایش.
صدای آهنگ را بلند کردم و خواندم: لا لا لای لای لای...کاتیوشا!
و این "کاتیوشا" تنها کلمه ای بود که از کل آهنگ می فهمیدم.
و باقی مسائل.
به دختری که کنارش نشسته بودم نگاه کردم. موطلایی, چشم های سبز,پوست سفید, و نگاه هایی که انگار همین الان جذب مسئله مهیجی شده که ته مزه توتون و قهوه را با هم دارد! تند تند روی کاغذ طرح می زد. پرسیدم: این طرحت... آخرش چه می شود؟
گفت: چشم های توست. که مثل آوازیست در یکی از گام های مینور! چه کار می کنی با خودت؟ چیزی بگو!
-هاها! بیا اینو تماشا کن.
-کیوسک, عشق سرعت.
نمی دانم چرا اصلا این آهنگ بخصوص را پخش کردم! شاید چون زیر نویس انگلیسی داشت. نمی دانم.
زیر نویس ها را می خواند, و لبخند می زد. توی دلم از هرکسی که زحمت زیرنویس گذاشتن را کشیده بود تشکر کردم.
-اه , این تهران شما بی شباهت به مسکو نیست ها!
تعجب کردم,مانده بودم چه بگویم.
خندیدم, و خندیدم....بی آنکه بفهمم چرا.



هیچ نظری موجود نیست: