باید اعتراف کنم, احساس می کنم آدم های اطرافم از جنس مخالفشان-حالا چون اینگونه بحث ها را با مردان بیشتر داشته ام تا زنان- انتظارات محدودی دارند, و این محدودیت گاهی فقط در حوزه ی بدست آوردن تن آنها خلاصه می شود و بس.
تحقیق که چه عرض کنم, بررسی شخصی من در میان دوستان و آشنایان مرا به این نتیجه رهنمون کرده که کازابلانکا و مولن روژ بازی من اصولا پشیزی ارزش ندارد. یعنی در منظر اجتماعی ؛ اولویت و اهمیت بر تصرف کردن تن دوطرف در کوتاهترین مدت ممکنه است.
از این قانون نانوشته تا وقتی بر سرم نازل نشد خبری نداشتم, اما یک چیزی در فرهنگ "دیت"(همان قرارهای خودمان) کردن آمریکایی هست که می گوید شما در دیت سوم باید س ک س داشته باشید و اگر نداشته باشید طرف مقابل شما احساس می کند که شما علاقه ندارید از مرز "دوستی" پا را فرا تر بگذارید.
حالا فکر نکنید من هر هفته دو تا از این قوانین "سه دیت ناقابل" را رعایت می کنم ها, جان خودم.
خوب و بد این قضیه را نمی دانم, اما چیزی که حس می کنم آن است که بعد از مدتی شخص نویسنده ارضای ذهنی و روحی نشده. خوب, از بدو ورود و قرار گرفتن در محیط دانشگاه به این نتیجه رسیده ام که دغدغه های ذهنی من "به شدت" با بقیه آدم هایی که می بینم فرق دارد و همین باعث شده از ارتباط هایم حتی در منظر دوستی راضی نباشم.
حالا اینها را که می نویسم، میان کلام باید عرض کنم که متوجه شده ام فوق العاده با اروپایی ها راحت ترم و احساس نزدیکی می کنم. این را علاقه هایمان در فیلم و موسیقی و ادبیات ثابت می کند. دوستان اروپایی ام سواد بیشتر و علائق وسیع تری دارند. در این میان از اعلام یک بیان خاص برای تعریف جمعیت انبوهی از جوانان آمریکایی هم بی زارم و به هیچوجه نمی گویم در میان اینها آدم های جالب پیدا نمی شود.
اتفاقا آمریکایی های فوق العاده ای را ملاقات کرده ام, با هم فیلم ساخته ایم, عکاسی کرده ایم, و خلاصه گرم گرفته ایم. اما در کل, بر این جمله تاکید می کنم که دغدغه هایمان متفاوت است. اینجا مردم گرفتار روزمرگی اند. نمی دانم چطور توضیح دهم. ولی همه چیز دارد تکرار می شود. هر روز مثل روزهای دیگر, چه می دانم پارتی هاشان برایم یکنواخت است و همین است که خیلی آن اطراف آفتابی نمی شوم.
با توماش-رفیق لهستانی- صحبت می کردم راجع به تفاوت های فرهنگ خوش باشی و شراب خواری در بلوک شرق و آمریکا. جمله ی جالبی گفت: " ببین, توی لهستان, یوگوسلاوی , روسیه...و کشور هایی از این دست الکل می خورند تا "خوش" باشند. برقصند. و در این میان موسیقی کولی وار-بگیرید چیزی شبیه گوران برگوویچ- هم گوش بدهند.(شکر کلام: چیزی مثل کاری که خودمان می کنیم.) اما اینجا الکل را "مصرف" می کنند. آنقدر می خورند تا بالا بیاورند و کارشان به بیمارستان برسد, و این بنظرم بی معنیست."
بگذریم. برگردیم سر قرار گذاشتن ها, احساس می کنم اینجا انتظارات زن و مرد از یکدیگر( اصلاح کنم, مردان از زنان.) در حد بدن هاست(قطعا این مورد مولد هر حرکیست؟ درست؟ لذت بدست آوردن طرف مقابل. از لحظه ای که اسیرش می شوی)
در هر حال, احساس می کنم, باید با کسانی بگردم که کش دادن ها و رمانتیک بازی ها را درک کنند. شعر که می گویی برایشان نگویند: اوه, ایت ایز نایس. تنک یو.
امید جلیلی می گفت:اگر برای یک دختر بریتانیایی رگ دستت را بزنی و با خون برایش شعر بنویسی باید اول مجبورش کنی بخواند. بعد که خواند می گوید: اوه , اوکی!
در هر حال, باید اعتراف کنم که تجربه قانون های نانوشته ی اجتماعی که رگ هایش را دقیقا نمی شناختم عجیب بود.
حتی لذت فاتح شدن هم عجیب بود,و باز از لغت "فتح" کردن خوشم نمی آید. من که باشم که کسی را تصرف کنم!؟
بجای فتح باید...نمی دانم چه کلمه ای می شود گذاشت.
خلاصه سر همین تردید ها, و خنگ بازی هاست دیگر.
اصلا همه چیز عجیب است.
پی نوشت: فکر نمی کنم این نوشته کسی را برنجاند اما اگر مخ من سه کار می کند و چرند می گویم لطفا سریعا گوشزد کنید. چون خودم یک همچین فکر هایی دارم.
تحقیق که چه عرض کنم, بررسی شخصی من در میان دوستان و آشنایان مرا به این نتیجه رهنمون کرده که کازابلانکا و مولن روژ بازی من اصولا پشیزی ارزش ندارد. یعنی در منظر اجتماعی ؛ اولویت و اهمیت بر تصرف کردن تن دوطرف در کوتاهترین مدت ممکنه است.
از این قانون نانوشته تا وقتی بر سرم نازل نشد خبری نداشتم, اما یک چیزی در فرهنگ "دیت"(همان قرارهای خودمان) کردن آمریکایی هست که می گوید شما در دیت سوم باید س ک س داشته باشید و اگر نداشته باشید طرف مقابل شما احساس می کند که شما علاقه ندارید از مرز "دوستی" پا را فرا تر بگذارید.
حالا فکر نکنید من هر هفته دو تا از این قوانین "سه دیت ناقابل" را رعایت می کنم ها, جان خودم.
خوب و بد این قضیه را نمی دانم, اما چیزی که حس می کنم آن است که بعد از مدتی شخص نویسنده ارضای ذهنی و روحی نشده. خوب, از بدو ورود و قرار گرفتن در محیط دانشگاه به این نتیجه رسیده ام که دغدغه های ذهنی من "به شدت" با بقیه آدم هایی که می بینم فرق دارد و همین باعث شده از ارتباط هایم حتی در منظر دوستی راضی نباشم.
حالا اینها را که می نویسم، میان کلام باید عرض کنم که متوجه شده ام فوق العاده با اروپایی ها راحت ترم و احساس نزدیکی می کنم. این را علاقه هایمان در فیلم و موسیقی و ادبیات ثابت می کند. دوستان اروپایی ام سواد بیشتر و علائق وسیع تری دارند. در این میان از اعلام یک بیان خاص برای تعریف جمعیت انبوهی از جوانان آمریکایی هم بی زارم و به هیچوجه نمی گویم در میان اینها آدم های جالب پیدا نمی شود.
اتفاقا آمریکایی های فوق العاده ای را ملاقات کرده ام, با هم فیلم ساخته ایم, عکاسی کرده ایم, و خلاصه گرم گرفته ایم. اما در کل, بر این جمله تاکید می کنم که دغدغه هایمان متفاوت است. اینجا مردم گرفتار روزمرگی اند. نمی دانم چطور توضیح دهم. ولی همه چیز دارد تکرار می شود. هر روز مثل روزهای دیگر, چه می دانم پارتی هاشان برایم یکنواخت است و همین است که خیلی آن اطراف آفتابی نمی شوم.
با توماش-رفیق لهستانی- صحبت می کردم راجع به تفاوت های فرهنگ خوش باشی و شراب خواری در بلوک شرق و آمریکا. جمله ی جالبی گفت: " ببین, توی لهستان, یوگوسلاوی , روسیه...و کشور هایی از این دست الکل می خورند تا "خوش" باشند. برقصند. و در این میان موسیقی کولی وار-بگیرید چیزی شبیه گوران برگوویچ- هم گوش بدهند.(شکر کلام: چیزی مثل کاری که خودمان می کنیم.) اما اینجا الکل را "مصرف" می کنند. آنقدر می خورند تا بالا بیاورند و کارشان به بیمارستان برسد, و این بنظرم بی معنیست."
بگذریم. برگردیم سر قرار گذاشتن ها, احساس می کنم اینجا انتظارات زن و مرد از یکدیگر( اصلاح کنم, مردان از زنان.) در حد بدن هاست(قطعا این مورد مولد هر حرکیست؟ درست؟ لذت بدست آوردن طرف مقابل. از لحظه ای که اسیرش می شوی)
در هر حال, احساس می کنم, باید با کسانی بگردم که کش دادن ها و رمانتیک بازی ها را درک کنند. شعر که می گویی برایشان نگویند: اوه, ایت ایز نایس. تنک یو.
امید جلیلی می گفت:اگر برای یک دختر بریتانیایی رگ دستت را بزنی و با خون برایش شعر بنویسی باید اول مجبورش کنی بخواند. بعد که خواند می گوید: اوه , اوکی!
در هر حال, باید اعتراف کنم که تجربه قانون های نانوشته ی اجتماعی که رگ هایش را دقیقا نمی شناختم عجیب بود.
حتی لذت فاتح شدن هم عجیب بود,و باز از لغت "فتح" کردن خوشم نمی آید. من که باشم که کسی را تصرف کنم!؟
بجای فتح باید...نمی دانم چه کلمه ای می شود گذاشت.
خلاصه سر همین تردید ها, و خنگ بازی هاست دیگر.
اصلا همه چیز عجیب است.
پی نوشت: فکر نمی کنم این نوشته کسی را برنجاند اما اگر مخ من سه کار می کند و چرند می گویم لطفا سریعا گوشزد کنید. چون خودم یک همچین فکر هایی دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر