روبرویم نشسته, طراحی می کند. سیگاری میان دو انگشتش جا خوش کرده. می گیرمش, پک آرامی می زنم. مثل همیشه بدمزه است. بر می گردانمش, و نفسم را بیرون می دهم. با دود, حس عجیبی دارد. سرفه می کنم. این کارها به من نیامده. لبخند می زنم. می خندد.
گل نراقی توی گوش هر دوتایمان می خواند: " از تیر آه گذر کنم."ترجمه همه ی جمله هایش را می داند.شب تا صبح برایش همه را گفته ام. در عین دوست داشتن, نمی خواهمش. نه, در عین "تمنا" نمی خواهم. دوست می دارم و می خواهم که دوست نداشته باشم. به یادم می آید و می خواهم از یاد برود. حالا دوست دارم همه چیز فراموش شود. بتوانم در آغوش بفشارمش, بدون لحظه ای فکر به هرچه بین ما و دیگران بوده.
اصلا نمی دانم, شاید او همان آدم قبلی نیست. خیلی شبیه هم بودند. انگار دوباره به سویم برگشته, یا خاطره اش, آنگونه که دوست داشتم.
یاد "سولاریس" افتادم, همه ی خاطرات روزی باز خواهند گشت. اما تضمینی نیست که همانگونه که ما در ذهن پروراندیمشان باقی مانده باشند. همه چیز می پژمرد. حالا حتی چهره ی فرشته ای که زمانی دلبسته اش بودم و همه ی لحظات پاک به دورش می چرخید روسپیان بیست و پنج دلاری را می ماند که کنار خیابان دامن هایشان را بالا زده اند. رویا پروردن زیباست, اما تاریخ, عجولانه و سنگدلانه همه چیز را کنار می زند. تاریخ زن پیریست که حرف هیچ کس جز خودش را قبول ندارد. او همچنان یک فرشته است.
اما تاریخ...آی از آینه های شکس..ت..ه.
تمام شد. من هم تمام شدم. او هم...نمی دانم.
باز دوباره می خواند: "بهار ما گذشته, گذشته ها گذشته."
در آغوشش می فشارم و می بوسمش, که بار آخرمان باشد.
خداحافظ زیبا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر