صبح همچنان با حال تب دار بیدار شدم و بعد از نوشیدن یک لیوان آب پرتقال ساخت دایی جان(چهارمین لیوان در طی بیست و چهار ساعت, دایی جان کوچیکه خیر بیبند الهی) حرکت کردم سمت ایستگاه قطار. جا ماندنم از قطار و بقیه درام صبحگاهی بماند. نزدیک های ایستگاه دانشگاه(دومین قطار) نگاهم افتاد به یک بانوی وجیهه و محترمه ای که انگار دست ایزدی ایشان را از روی جلد مجله نیمه بی ناموسی "VOGUE" برداشته بود و گذاشته بودش جلوی چشم بنده.
چشمان این بانوی وجیهه محترمه به غایت زیبا بود, حیف که هدفون هایم را جا گذاشته بودم وگرنه می شد یک موسیقی " آلت گونه روان پریش "(بخوانید سایکیدلیک) پخش کرد و با خیره ماندن( یا دید زدن) به چشم های ایشان از صبح دوشنبه لذت برد. البته فقط و فقط چشمانش زیبا بود و بنده به هیچوجه هیچ علاقه ای به نگاه کردن به اعضا و جوارح دیگر ایشان نداشتم (خیلی جدی عرض می کنم)
باری, می خواستم خدمتشان(با لهجه ساروی) عرض کنم که:
Miss! your eyes are so beautiful keh...maa ra nemoodid keh
چشمان این بانوی وجیهه محترمه به غایت زیبا بود, حیف که هدفون هایم را جا گذاشته بودم وگرنه می شد یک موسیقی " آلت گونه روان پریش "(بخوانید سایکیدلیک) پخش کرد و با خیره ماندن( یا دید زدن) به چشم های ایشان از صبح دوشنبه لذت برد. البته فقط و فقط چشمانش زیبا بود و بنده به هیچوجه هیچ علاقه ای به نگاه کردن به اعضا و جوارح دیگر ایشان نداشتم (خیلی جدی عرض می کنم)
باری, می خواستم خدمتشان(با لهجه ساروی) عرض کنم که:
Miss! your eyes are so beautiful keh...maa ra nemoodid keh
۱ نظر:
خوب پسرجان زبان نگاه را احتیاج به کلام نیست شما ساروی گیللکی آذری هم میگفتید این سرکار مفهوم را میگرفت
زبانت گر خموش باشد نگاهت صد سخن دارد.......
ارسال یک نظر