۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

از این گونه خزعبلات

دلم شهرزاد می خواهد, برایم قصه ای بر امواج متلاطم زندگی بسازد تا بخوابم.تا ...تا کی؟
و از این گونه خزعبلاتی که یک آدم نمی دونم چی چی ساعت دو صبح برای خودش می بافد و می لرزد.
----
ولی جدا عجب شب مضحکیست. متوجه شده ام مثل سگ پول خرج کرده ام...آن هم برای چیزهای چرند. قهوه! باید از این به بعد زودتر این بدن را بلند کنم اول صبح قهوه درست کنم ببرم دانشگاه. اینطور نمی شود که...این همه پول! ای ننگ بر مدیریت زیر صفرم. اگر آدم های دور و برم را هم دارم اینطور مدیریت می کنم( اصلا از هر لحاظ, دوستی...رابطه(باز دوستی منظورم است)...هر چیزی) و خودم خبر ندارم که فاجعه است! نمی دانم حالا کی متوجه اش خواهم شد...بگذریم.

هیچ نظری موجود نیست: