۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

نتیچه گیری احساسی-منطقی

امروز از این روزهاست که اگر به غذا نگاه کنم حالم به هم می خورد. از آن روزهاست که مزه چای و قهوه و شراب معنی خاصی ندارد.از این روزهاست که...صبحش به قول داور, آدم با کلی "احساسات افلاطونی و غیر افلاطونی" بیدار می شود.از آن روزهاست که فکر می کنم این همه لواشک را چطور بین دوستان تقسیم کنم. از آن روزهاست که به خودم می گویم "پسر...بوی عیدی رو گوش نکردی این یک ماهه" و بعد جواب می دهم که "****** عوضی!" و بعد...دوباره از این روزهاست که آدم مجبور می شود موتزارت گوش کند. ا...ن رو...ز..ها...ت...که گلوی آدم با شنیدن صدای فکرت کیزیلوک سنگین می شود(یعنی به خاطر همین هم فعلا هیچ نمی توانم بخورم) امروز از این روزهاست که آدم به هرچه فکر می کند دلیلی برای این همه شلوغی و به هم ریختگی...و اصلا برای خود همین گذری که اسمش را گذاشته ایم "زندگی" پیدا نمی کند. حالا تو هی بگو من زندگی می کنم. من فکر می کنم پس هستم...ر*دم تو این نتیجه گیریت جناب دکارت. تو چطوری مطمئنی که خودت خودتی؟ یا اصلا این خود تو هستی که داری فکر می کنی ؟ اون افلاطون خیر سرش دو سه تا غار دیده بوده و...
امروز از آن روزهاست که صورتت توی آینه سوال خیلی ساده ای را "فریاد" می کند:
عزیزم, تو جدا مطمئنی که زنده ای؟
خودمانیم, جوابش مهم است؟ حتما هست. حتما هست...
_____
"هیچ چیز مهمتر از لحظه نیست. "
_____
سه تا سی دی از نیل و کیزیلوک گیرم آمده...باورتان نمی شود چقدر از این بابت خوشحالم. این هم من باب "نتیچه" گرفتن.

پی نوشت: دیشب در میانه رویا دو بار از خواب بیدار شدم, احساس عجیب و جالبیست که آدم خواب بیدار شدنش را ببیند!

هیچ نظری موجود نیست: