۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

Saw it with my eyes wide shut

نمی خواهم خواب هایم را بنویسم. چون فی الواقع موقعی که عکس می گیرم یا چیزی می نویسم خودشان نوشته می شوند.
خواب دیشب عجیب بود. حوصله نوشتن جزییاتش را ندارم. پس همین ها را بخوانید و نپرسید چرا. خواب است. کابوس است انگار.
بیدار که شدم تختم کنار دریا بود.دریا صاف و بدون موج. آفتاب از پشت ابرها نور بی رمقش را می ریخت بر سر من, از آن دورها چند نقطه سیاه نزدیک و نزدیک تر می شدند. دقیق تر که دیدم چندین هواپیما بودند که بمب می ریختند روی آب. دریا رنگ عوض می کرد. سفید, مشکی, آبی...سرخ.
بعد میلیون ها جسد که نفس می کشیدند کم کم آمدند روی آب. سعی کردم حواسم را پرت کنم. برای خودم آهنگ پخش کردم. نمی دانم چرا ولی خود زیبیگنیو پریزنر آمد بغل دستم. گفت :"خودم کاری می کنم از دست من به همین ها پناه ببری."
بعد کل ارکسترش را آورد. همه بودند. برایم قطعه ای رااجرا کردند که شبیه قطعه پیوستی بود. کثافت ها. دوربینم عکس نمی گرفت. هرچه دکمه اش فشار می دادم هیچ نمی شد. هرچه نوشته بودم جلوی چشمانم آمد. دال را دیدم که عصبانی بود. می پرسید چرا الف را ازش گرفتم. من هیچ نداشتم بگویم.خیلی ها آمدند. خون می پاشید روی صورتم. جناب پریزنر هم با اصرار شدید همان آهنگ را آنقدر تکرار کرد تا اشک های من در بیایند و بزنم های های زیر گریه. بیدار که شدم تمام صفحه هایی که برای دال نوشته بودم را در بغل داشتم.
و بعد همان موسیقی...و یک مشت کاغذ و دست های خیس.

هیچ نظری موجود نیست: