۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

انقلاب که شد

پدر خیره بود به بچه گربه ی خوابیده در کنار گلدان های هشتی. لیلا شش ساله بود و از من جز خاطره ی تلخی کمین کرده در آینده چیزی در یاد او نبود. از بیرون صدای مردمانی می آمد که شور مرگ، رویای آینده ی تاریکشان را از آنها ربوده بود.
 آینه ای شکست و من به دنیا آمدم. هشت سال بعد پدربزرگ مرد. فردایش لیلا را شبانه به خاک سپردند.

الله الله  ما که پیش تو خاکیم.
الله الله ما همه شهید تو ایم.
الله الله مردمت لیلا را بردند.
الله الله فرعون ما باش
**ااا خطَای موشکا رو ببین تو آسمون**
الله الله نترس همه چی خوب میشه
الله الله  حالا امروز چی ازت مونده به جا؟

هیچ نظری موجود نیست: