در آغوش درختان٬ برگ های هزاران بهار بود و من قدمهایمان را می شمردم. رسیدیم به انتهای کوچه بن بست.
بعد برفی سنگین بارید و او زیر بار زمان شکست و ناپدید شد. حالا همه جا سفیدیست و طوفانی عظیم چشم امید ما را بسته.
یادم میاد فکر می کردیم
یه روز
همه چی خوب میشه.
بعد برفی سنگین بارید و او زیر بار زمان شکست و ناپدید شد. حالا همه جا سفیدیست و طوفانی عظیم چشم امید ما را بسته.
یادم میاد فکر می کردیم
یه روز
همه چی خوب میشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر