۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

ولی امروز شهر شب خونه ات شده.

در آغوش درختان٬ برگ های هزاران بهار بود و من قدمهایمان را می شمردم. رسیدیم به انتهای کوچه بن بست.
 بعد برفی سنگین بارید و او زیر بار زمان شکست و ناپدید شد. حالا همه جا سفیدیست و طوفانی عظیم چشم امید ما را بسته.

یادم میاد فکر می کردیم
یه روز
همه چی خوب میشه.


هیچ نظری موجود نیست: