۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نیویورک عجیبه ولی کالیفرنیا عجیب تر

نیویورک هنوز سرده. هنوز بارون میاد. خوب خیلی هم خوب. ولی امروز من یاد یه چیزی افتادم. چهار سال پیش که من و دختر صحرا کنار هم خوابیده بودیم---نمی دونم دفعه ی چندم بود ومن چرا ساعت چهار صبح بیدار بودم و به رنگ آبی روی سقف خیره مونده بودم. اون روزا تو خوابگاه دانشگاه بودم و حواسم بود که قراره ساعت شش و نیم صبح با صدای سوت مربی شنا بیدار شم. هرچی بود اوایل قضیه بود. اون روزا هنوز باغ وحش باغ وحش رو نمی شناختم.
دختر صحرا هم دست بردار نبود: تو باس عاشق من شی.

ساعت پنج صبح بود که یهو از خواب پرید و شروع کرد که: من کجام؟ من کجام؟ من کجام؟

دست کشیدم به موهاش-- گفتم: کاشکی منم می دونستم عزیزم. کاشکی منم می دونستم.

گفت: what---خواستم جواب بدم که دوباره خوابید.

هیچ نظری موجود نیست: