نیویورک هنوز سرده. هنوز بارون میاد. خوب خیلی هم خوب. ولی امروز من یاد یه چیزی افتادم. چهار سال پیش که من و دختر صحرا کنار هم خوابیده بودیم---نمی دونم دفعه ی چندم بود ومن چرا ساعت چهار صبح بیدار بودم و به رنگ آبی روی سقف خیره مونده بودم. اون روزا تو خوابگاه دانشگاه بودم و حواسم بود که قراره ساعت شش و نیم صبح با صدای سوت مربی شنا بیدار شم. هرچی بود اوایل قضیه بود. اون روزا هنوز باغ وحش باغ وحش رو نمی شناختم.
دختر صحرا هم دست بردار نبود: تو باس عاشق من شی.
ساعت پنج صبح بود که یهو از خواب پرید و شروع کرد که: من کجام؟ من کجام؟ من کجام؟
دست کشیدم به موهاش-- گفتم: کاشکی منم می دونستم عزیزم. کاشکی منم می دونستم.
گفت: what---خواستم جواب بدم که دوباره خوابید.
دختر صحرا هم دست بردار نبود: تو باس عاشق من شی.
ساعت پنج صبح بود که یهو از خواب پرید و شروع کرد که: من کجام؟ من کجام؟ من کجام؟
دست کشیدم به موهاش-- گفتم: کاشکی منم می دونستم عزیزم. کاشکی منم می دونستم.
گفت: what---خواستم جواب بدم که دوباره خوابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر