۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

اومدم داستان بنویسم. اومدم بنویسم لیلا دیگه قرار نیس اینجا باشه. چون فقط کسایی اینجان که تو زندگی من نیستن. حالا هم هنوز دیر نشده. میشه بهش زنگ نزد. قضیه اینجاس که من پریشب عاشق دوست دخترسابق بتهوون شدم. اینطور هم که پیداس باید از داستان های قبلی درس گرفت. داستان نوشتن سخت شده.

دوست دختر سابق بتهوون اصلا شوخی نیست.

سبا میگه تو قدر هیچی رو نمی دونی. مرد شدی. خرس شدی. فیلمت پخش میشه وضعت اینه. فلان جشنواره میری میگی نه باید اون یکی قبولم می کرد. دختر بهت پا میده تو رد می کنی. یا پا میده و تو بعدش افسرده ای. کی میشه من پای اسکایپ تو رو خوشحال ببینم؟
می خوام بگم کی میشه ما همو پای اسکایپ نبینیم؟ ولی گردنم درد می کنه. انگار که همه زندگیم گردنمه و خودم هیچی نیستم.

گاهی اوقات پای اسکایپ خوابم می بره. با یه آرامش عجیبی. چون می دونم داره تماشام می کنه.


هیچ نظری موجود نیست: