۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

قاضی شرع

بیا که برایت تا پای مرگ برقصم
ای قاضی شرع من.
بیا.
سیاهی چشمانت.
آن چنان
آی چه بویی بود
آن که میان گیسوانت
آمدنت
تو بیا!
قصه بگو!
که برقصم
که برقصیم
ممم...
آن چنان شبی بود در نگاهت
که بر آمدن خورشیدش را هیچ امید نبود
نبود؟
تو بیا.
آمدی؟
تا پای مرگ!
نمی شد؟
تو بیااااا...ه.
خون ها خواهم فشاند پای حریر چرک آلود کتابت.
آی قاضی شرع من.


هیچ نظری موجود نیست: