۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
بید ار شو
سید چرا بیدار نمیشی؟ چه کارت کرده بود م؟ خودت هم می دانی و خبر داری از هرچه بر ما رفته. حالا حالا ها باید پشت این صفحه درخشان پانزده اینچی بنشینیم و آرزو کنیم ما هم یکی از آنها می بودیم. نه، چرا آرزو؟ هرچه شده دلیلی داشته، از سر خوشی که نیامدیم اینجا سید. خودت خوب می دانی چقدر عذاب داد آن شب که نشست توی ماشین تو، و رفت. لکاته حالیش نبود چه می کند، چرا...بود. من نمی فهمیدم، الان هم که اینها را می نویسم نمی فهمم و شاید هیچوقت نخواهم فهمید. می گفت بعضی شب ها آنقدر می خورد که نعشش را رفقا باید از کف میخانه جمع کنند. قبول که تو هم اینها را گفته بودی. یادم است. از اول هم قرار نبود با هم باشیم. هیجان بود و من چشم هایش را دوست داشتم. همین. جان مادرت پاشو سید. بیا خون کف اتاق را بشوریم با هم. خودم همه اش را تمیز می کنم. تو فقط پاشو. لیاقتت همین بود. مثل مرده ها بیافتی روی کاشی های کهنه ی اتاق، با دندان های بیرون ریخته و مغزی متلاشی. خودت هم می دانی سید، وگرنه آینه را خیلی وقت پیش جلو چشمانت می گرفتم تا خردش کنی. می دانی تو را به طعم نگاهش فروختم؟ به همین راحتی. باید برگردیم دو تایی، ببینیم بدبختیمان از کجا شروع شد.هیچ چیز تمامی ندارد. ببین... جوانک داستانمان را شنید، سرش را گذاشته روی مرمر کنج اتاق و دارد بلند بلند با خودش حرف می زند. یادت هست با هم خیابان پشت خیابان می دویدیم؟ کارمان تمام بود. مثل الان. نمی دانم چرا خیلی وقت است خوابی. حالا بیدار شو سید. بیدار شو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر