ولدمار نشسته روبرویم و غمباد کرده. کم مانده بزند زیر گریه، به روسی ازش می پرسم چه شده و به چه فکر می کنذ.
دسته موی بلوندش را کنار می زند و دست می کشد بر صورتش.
جواب می دهد: Zhezni
زندگی.
به فارسی می گویم من هم همینطور رفیق.
به چوب خراشیده ی میز کهنه خیره می شوم تا اشک هایش را نبینم.
ادامه می دهد: پریروز برگه های طلاق را امضا کردم. تمام شد.
_______________
دو روز است که هیچ نخورده ام. مادرم به زور غذا می دهد به من، می گوید با این همه دوا که برای سرماخوردگی می خوری خوب
نیست گرسنه بمانی پسر. اما من نمی توانم چیزی بخورم. اشتها ندارم.
________________
دیشب سه نفری نشسته بودیم توی رستوران تاریک. گارسون ها هم فهمیده بودند وضعیت خراب است. پرسیدند نوشیدنی می خواهید؟ ف. جوابشان را داد، میان کلماتش وودکا بالا و پایین می رفت. گفت برویم سر اصل مطلب. تمام قاشق چنگال ها را کشید کنار، گفت اینطوری احساس امنیت بیشتری می کند. لبخند زد. خندیدم.
عینکش را روی شیب بینی اش کمی بالا برد و گفت: ببین الف. ساکت نمان. باید حرف بزنی. حالم بد می شود از دست تو. باورت می شود؟ تو واقعا مشکل داری دوست من. باید عوض بشی.
با اندکی صبر به آن یکی نگاه کرد و گفت: و تو مادر-ج نده! باید توضیح بدی به ما!
داستانش را گفت. راستش حوصله گوش دادن نداشتم و علاقه ای هم نداشتم چیزی بشنوم. این رستوران رفتن هم کاری بود که باید انجام می شد. لب به غذا نزدم. سرم سنگین بود و دلم پر.
گفت بنظرش کاری که کرده ایرادی نداشته و نیازی به پشیمان بودن هم ندارد که یعنی عمرن عذر خواهی کند.
تلویزیون بازی بسکتبال پخش می کرد، هیچوقت از این بازی خوشم نیامده. سعی کردم لبخند بزنم. نمی دانم چرا.
می خواستم ببخشمش ولی اینها را که گفت اصلا بیخیال همه چیز شدم. کم کم بلند شدیم، هر سه مان. دست دادیم و همدیگر را بغل کردیم.
گفتم مواظب خودش باشد.
تمام شد.
دسته موی بلوندش را کنار می زند و دست می کشد بر صورتش.
جواب می دهد: Zhezni
زندگی.
به فارسی می گویم من هم همینطور رفیق.
به چوب خراشیده ی میز کهنه خیره می شوم تا اشک هایش را نبینم.
ادامه می دهد: پریروز برگه های طلاق را امضا کردم. تمام شد.
_______________
دو روز است که هیچ نخورده ام. مادرم به زور غذا می دهد به من، می گوید با این همه دوا که برای سرماخوردگی می خوری خوب
نیست گرسنه بمانی پسر. اما من نمی توانم چیزی بخورم. اشتها ندارم.
________________
دیشب سه نفری نشسته بودیم توی رستوران تاریک. گارسون ها هم فهمیده بودند وضعیت خراب است. پرسیدند نوشیدنی می خواهید؟ ف. جوابشان را داد، میان کلماتش وودکا بالا و پایین می رفت. گفت برویم سر اصل مطلب. تمام قاشق چنگال ها را کشید کنار، گفت اینطوری احساس امنیت بیشتری می کند. لبخند زد. خندیدم.
عینکش را روی شیب بینی اش کمی بالا برد و گفت: ببین الف. ساکت نمان. باید حرف بزنی. حالم بد می شود از دست تو. باورت می شود؟ تو واقعا مشکل داری دوست من. باید عوض بشی.
با اندکی صبر به آن یکی نگاه کرد و گفت: و تو مادر-ج نده! باید توضیح بدی به ما!
داستانش را گفت. راستش حوصله گوش دادن نداشتم و علاقه ای هم نداشتم چیزی بشنوم. این رستوران رفتن هم کاری بود که باید انجام می شد. لب به غذا نزدم. سرم سنگین بود و دلم پر.
گفت بنظرش کاری که کرده ایرادی نداشته و نیازی به پشیمان بودن هم ندارد که یعنی عمرن عذر خواهی کند.
تلویزیون بازی بسکتبال پخش می کرد، هیچوقت از این بازی خوشم نیامده. سعی کردم لبخند بزنم. نمی دانم چرا.
می خواستم ببخشمش ولی اینها را که گفت اصلا بیخیال همه چیز شدم. کم کم بلند شدیم، هر سه مان. دست دادیم و همدیگر را بغل کردیم.
گفتم مواظب خودش باشد.
تمام شد.
۱ نظر:
همیشه زوایای تاریکی کوچه ای است که آن را نمی بینیم!
ارسال یک نظر