عزیزم٬ من خیلی وقته گم شدم. یک عصر خلوت ماه اسفند بود٬ فهمیدم تکه های مختلف تن من مثه دونه های برف٬ فکر نشستن روی شونه ی خیلی ها رو داشتن ولی زود آب شدن. تا کی بگیم کردیم نشد؟ ولی در اون عصر خلوت ماه اسفند٬ برف روی شونه های تو نشسته بود و از اون دور دورا هم صدای جنگ میومد. توی لبخندت داستانی بود که روزها بعد من و فرانسس ایستاده بر پشت بام خانه شما با چشمامون برای هم تعریف کردیم. بعد جفتمون زدیم زیر گریه٬ ولی من خنده ام گرفته بود. کی فکرشو می کرد؟ اون شب روی کاناپه کهنه گفتی خودت منو می بری خونه. انگار نه انگار که تهران نه جای منه نه هیچوقت جای تو بوده. تو که چشمات رنگ دود و دهنت مزهی لیمو ندیده.
عزیزم٬ حالا که همه مرده های خرداد خاک شدن٬ تو خیلی دوری و رنگای قابهای نقاشی خیلیهای دیگه رو دیدی. حالا که من هرروز صبح آرزو میکنم بتونم بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم. حالا که دیگه اسفند هم تموم شد و از برف بالای کوه ها خبری نیس. حالا دیگه هر روز بیدار میشم و با خودم آواز می خونم:
Ah, I want to know the same thing. I want to know, how's it going to end
عزیزم٬ حالا که همه مرده های خرداد خاک شدن٬ تو خیلی دوری و رنگای قابهای نقاشی خیلیهای دیگه رو دیدی. حالا که من هرروز صبح آرزو میکنم بتونم بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم. حالا که دیگه اسفند هم تموم شد و از برف بالای کوه ها خبری نیس. حالا دیگه هر روز بیدار میشم و با خودم آواز می خونم:
Ah, I want to know the same thing. I want to know, how's it going to end
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر