جای همه شما خالی دیشب با فرانکلین و توماش رفتیم شهر برکلی که یکی از دوستان عزیز را ملاقات کنیم. شب خوبی بود. در راه برگشتن به خانه، توماش داستان جالبی را تعریف کرد. دفترچه ای کشف کرده از خاطرات پدربزرگش، هم نام اند. صفحه ی اول امضا خورده:
تقدیم به نوه ی عزیزم توماش. ورشو. 1987
در این دفترچه او به روایت خاطراتش از جنگ جهانی دوم و پدرش پرداخته. پدر او عضو فعال جنبش آزادی بخش ورشو بوده. در یکی از ماموریت ها قرار بوده یک مامور گشتاپو نازی را ترور کنند. هنرمند بوده. توی خرابه ها و سنگر ها آکاردئون می زده، و یک شب که توی ساختمانی متروک یک پیانو پیدا کرده بودند زیباترین شب عمرش بود. در هر حال، آدمی نبوده که این کار از دستش بر بیاید. ولی جنگ این چیزها سرش نمی شود.... خنجر را در آورده و محکم در زیر گرده ی مامور گشتاپو فرو کرده. صدایی که شنیده تا آخر عمر با یک جمله در دفترچه و چند صحنه در در رویا هایش تکرار می شده:
سرگذشت جالبی دارد این آدم.
تقدیم به نوه ی عزیزم توماش. ورشو. 1987
در این دفترچه او به روایت خاطراتش از جنگ جهانی دوم و پدرش پرداخته. پدر او عضو فعال جنبش آزادی بخش ورشو بوده. در یکی از ماموریت ها قرار بوده یک مامور گشتاپو نازی را ترور کنند. هنرمند بوده. توی خرابه ها و سنگر ها آکاردئون می زده، و یک شب که توی ساختمانی متروک یک پیانو پیدا کرده بودند زیباترین شب عمرش بود. در هر حال، آدمی نبوده که این کار از دستش بر بیاید. ولی جنگ این چیزها سرش نمی شود.... خنجر را در آورده و محکم در زیر گرده ی مامور گشتاپو فرو کرده. صدایی که شنیده تا آخر عمر با یک جمله در دفترچه و چند صحنه در در رویا هایش تکرار می شده:
صدای پاره شدن نخاع مرد، و بعد، ناله ای کوتاه.
حالا این را بخوان:عزممان را جزم کرده ایم که نوشته ها را از لهستانی به انگلیسی برگردانیم و بعد داستان ها را گسترش دهیم و اینجا در آمریکا به چاپ برسانیم. قطعا نسخه فارسی و فرانسوی هم در پی خواهد داشت. اگر روزگار یاری کند حتما در ایران هم به چاپ خواهیم رساندش.
یادم می آید سرباز روسی که در خانه را شکسته بود و داخل شده بود، تمام خانه را گشت به دنبال غذا. قایم اش کرده بودیم. آن روزها ورشو غوغا بود. شهر نبود دیگر. پیدایشان کرد. عصبانی بود. رفت بیرون. ولادیمیر می گفت به زن همسایه هم تجاوز کرده.
دو ساعت بعد فرمانده گردانشان آمد. من دم در ایستاده بودم. تفنگش را گذاشت روی شقیقه ی مرد و شلیک کرد.
سرگذشت جالبی دارد این آدم.
۲ نظر:
خیلی دوست دارم بقیه داستان پدربزرگ رو بشنوم
بیشتر درباره اش می نویسم.قول میدم!
ارسال یک نظر