طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم اگر پیامی رسید-هر زمانی که باشد- سریعا برساندش به دستم. اینجا کسی روز و شب نمی شناسد, همه عاشقند بر دخترانی که از خانه گریخته اند. از ترس پدرانی که آنها را بدهکار می دانند-برای بوجود آوردنشان, چه که وجود برای آنها, آنگونه تلخ در یک ورق پوسیده خلاصه شده بود- و تنها راه باز پس دهی همه ی زحمات, تن فروشی بود. نرخ را هم پدران تعیین می کردند. ده دلار, پانزده دلار, که سالها در اسارت بمانند.
در یک شب بارانی, زیر چراق نئونی آبی, چشم های دختری مرا ربود, و من نجاتش دادم. ما با هم دریا ها را رنگ می کردیم و سر به سر تلگرافچی می گذاشتیم که آسمانش همیشه خدا خاکستری بود. عشق بازی هم نمی کردیم, یعنی نه آنقدر که دیگرانش می خواستند. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریایی ظاهر می شد که گوسفندان بر آن نمی چریدند. اما نشد, نخواست, خسته بود انگار, و ثانیه ها امحاء چند لحظه ی آخری بودند و تلخی اش درد شب های چهاردهم را تداعی می کرد.
چه می گویم؟ نامه از تلگراف خانه بود:
برسد به دست الف.
مردکه بی ناموس. نقطه.
محض اطلاعت بگم. نقطه.
یادم افتاد که برق چشمان او را هیچ دختر دیگری نداشت, و دیگر هم مانند او را پیدا نخواهم کرد. کلام در او خلاصه شده بود و خاطره هم...ورق خیس بود و مچاله. صدای زنگوله گوسفند های روی تپه که چوپانشان را گم کرده بودند به گوش می رسید. از دور صدای پستچی می آمد که فریاد می زد: بخدا من بی تقصیرم, خودش...خودش بود...خودش خواست. من...بی...
و ناگهان صدایش تغییر کرد, انگار که بغضش ترکیده باشد یا سیفون توالت را توی دهانش زده باشند, یا چه می دانم. هر چه بود خون می پاشید روی شیشه ی پنجره. پستچی زانو زده بود و آینه به دست گلوی جر خورده اش را تماشا می کرد, آینه را مسلخ چهره ی گلگون زنی پر کرده بود که نمی خواست کلام و خاطره را از آن خود کند. پستچی لبخند می زد. گوسفندان هم, و دختر سکوت کرده بود.
بقیه تلگراف را خواندم:
کشتیمش. نقطه
زیر لگد.نقطه
جیغ می زد و اسم تو و اون پستچی مادرقحبه رو بلند می گفت. نقطه.
سراغ تو هم میایم کثافت.
نقطه.
...
"طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریا ظاهر می شد."
در یک شب بارانی, زیر چراق نئونی آبی, چشم های دختری مرا ربود, و من نجاتش دادم. ما با هم دریا ها را رنگ می کردیم و سر به سر تلگرافچی می گذاشتیم که آسمانش همیشه خدا خاکستری بود. عشق بازی هم نمی کردیم, یعنی نه آنقدر که دیگرانش می خواستند. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریایی ظاهر می شد که گوسفندان بر آن نمی چریدند. اما نشد, نخواست, خسته بود انگار, و ثانیه ها امحاء چند لحظه ی آخری بودند و تلخی اش درد شب های چهاردهم را تداعی می کرد.
چه می گویم؟ نامه از تلگراف خانه بود:
برسد به دست الف.
مردکه بی ناموس. نقطه.
محض اطلاعت بگم. نقطه.
یادم افتاد که برق چشمان او را هیچ دختر دیگری نداشت, و دیگر هم مانند او را پیدا نخواهم کرد. کلام در او خلاصه شده بود و خاطره هم...ورق خیس بود و مچاله. صدای زنگوله گوسفند های روی تپه که چوپانشان را گم کرده بودند به گوش می رسید. از دور صدای پستچی می آمد که فریاد می زد: بخدا من بی تقصیرم, خودش...خودش بود...خودش خواست. من...بی...
و ناگهان صدایش تغییر کرد, انگار که بغضش ترکیده باشد یا سیفون توالت را توی دهانش زده باشند, یا چه می دانم. هر چه بود خون می پاشید روی شیشه ی پنجره. پستچی زانو زده بود و آینه به دست گلوی جر خورده اش را تماشا می کرد, آینه را مسلخ چهره ی گلگون زنی پر کرده بود که نمی خواست کلام و خاطره را از آن خود کند. پستچی لبخند می زد. گوسفندان هم, و دختر سکوت کرده بود.
بقیه تلگراف را خواندم:
کشتیمش. نقطه
زیر لگد.نقطه
جیغ می زد و اسم تو و اون پستچی مادرقحبه رو بلند می گفت. نقطه.
سراغ تو هم میایم کثافت.
نقطه.
...
"طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریا ظاهر می شد."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر