خیال می پروراندم برای آینده ای که پیش رویمان بود. شب اول در سکوت گذشت. یلدا بود و خانه خالی. حالا از پس این همه شب فقط صداست که به گوش می رسد. نیمه های شب بود که بیدار شدم. این صدای تپش قلب اوست که گاهی آرام تر از---
لیلا٬ اینجا باران می بارد. نیویورک بعد از طوفان و تنهایی های راننده تاکسی. نور پنجره ی برج ها درلایه های زخیمی از ابر پراکنده شده. نیمه های شب بود که بیدار شدم و برای همه ی تاریخ گریستم. خانه خالیست و من یادم می آید که شب اول در سکوت گذشت.
۱۳۹۳ آذر ۲۱, جمعه
در آخرین نامه اش نوشته:
It is now clear to me that my only friend is gone. Forever
رفته بودم بردمن تماشا کنم.
نگو آپاراتچی آنونس خواب زمستانی رو آماده کرده بود.
یاد استانبول افتادم
و اتوبوس خراب شده ی میون جاده های برفی
حتی چشمای باغ وحش باغ وحش (راستی کجاس الان؟)
و خنده ی لیلا-- و اون روز که محسن تو راه نهنگ ابراهیم منصفی رو آواز خوند و منم خیره مونده بودم به موجای دریا
آره... بهمن ۸۸ داشتم فکر می کردم که یه روز خوب میاد و زار زار گریه کردم. مثه الان خودت.
آنونس که تموم شد دیدم همه ی صورتم مثه اون روز خیسه.
یه مرد گنده چطوری تو یه دقیقه و ده ثانیه اشکش در میاد.
شب اومدم خونه. سبا می گفت تو دیگه داری پیر میشی. موهات ریخته. هنوز گیر این دختره ی مو قرمزی؟ اسمش چی بود؟ باغ وحش؟
-پاشو بیا اسکایپ ببینم بابا.
-نه خوابم میاد.
-جاکش.
****