۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

OBSESSION IN NEWYORK چگونه زندگی خود را به گا دهیم

داشتم با سبا حرف می زدم
وسط صحبت قلم نقاشیشو گذاشت رو میز و
برگشت گفت: دیدی؟ دو سال پیش گفتم بیا منو بگیر
نیومدی. لگد زدی به بختت. حالا برو اینقدر دنبال این دختره
واگنای متروی نیویورکو متر کن.
ساکت بودم. راس می گف خب
منتها قضیه اینجاس که من دلم کلا دریاس
اگه نمی دونستین
بعد گفتم خب من اون موقع عاشقت بودم.
بعد تو گذاشتی رفتی. خب نمیشد
خنده ام گرفته بود. همینطو الکلی
کاشکه باغ وحشم می فهمید. حالا دیگه موهاش این روزا آبیه. کاش لیلا هم می فهمید
کاش کلا همه حرف همو می فهمیدن
***
پرسیدم خودت نمیای اینجا؟
ساکت شد
***
شب که میشه راه می افتم خیابونای نیویورکو متر کردن
شاید که راهمون به هم بخوره
بعد که همو دیدیم
من تو چشاش نگاه کنم
اونم تو چشام نگاه کنه
بعد وقتی من بگم
سلام باغ وحش دلم خیلی خیلی خیلی خیلی برات تنگ شده
اون برنگرده مثه دفعه آخر بگه: سلام
و بعد بره
آخه آدمم اینقدر عن؟
ولی خب
بچه های توی خونه
من فکر کنم
دیگه کم کم
واقعا
دچار آبسشن شدم
چی کار کنم؟
به کی پناه ببرم؟

هیچ نظری موجود نیست: