۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

اینک آتش

هجده
یکی از روزهای زمستان بود و سرما از پنجره بسته به درون نفوذ می کرد و پرده ها را آرام تکان می داد. انگار که پنجره ای در آن میان نباشد. انگار که برگ گیاهانی باشند در تاریکی کف رودخانه: رها
شمع ها را خاموش کرد. از بیرون صدا می آمد
پدرش بود که خمار و مست به باغچه ی خالی آب می داد

آن شب بود که فهمیدم لیلاعاشق شده

نوزده

خیابان خلوت بود. تاریکی انقدر سنگین بود که گاه فشارش را بر سینه ام حس می کردم. بعدها فهمیدم که این از تاریکی نبوده بلکه ناشی از ترس من بوده از زمین های بازی خالی. لیلا می دانست که من هیچکس را اینگونه عاشق نبوده ام که او - و حتی می دانست که او کسیست غیر از خودش - اینچنین زندگی بود که همیشه خواستن کسی مهمتر بود که بدست آوردنش محال.
میانه ی شب بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم

بلقیس
ملکه ی سبا
با شعله ی آتشی- سوزان - بر سر که خاطره اش
نیزارها می سوزاند

بیست
یکی از روزهای زمستان بود و سرما از پنجره ی بسته به درون نفوذ می کرد
از خانه ی روبرویی - که بر حسب اتفاق مکان مهمانی دوستان بود - به پنجره ی اتاق خودمان نگاه می کردم

ما دیگر آنجا زندگی نمی کردیم
و سالها - به آرامی - می گذشتند

هیچ نظری موجود نیست: