۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

به زور رفتم سر خاکش. یعنی وقتی مرده بود و خاکش کرده بودند. یادم نمی آید چه حسی داشتم. ولی اشک نریختم. اصلا هیچ کاری نکردم.

نمی دانم چند سال گذشته. یعنی سعی می کنم یادم نیاید. بالاخره همه داستان ها تمام می شوند. مثل لیلا یا باغ وحش یا دختر صحرا. بالاخره همه اینها را باید چال کرد.

نمی دانم کدام کوچه ی خلوت نیویورک بود که یکهو حس کردم انگشتان نامریی کسی دور دستم حلقه شده- محکم گرفته بود. می ترسید. آلزایمر-  و بعد یکی از فرعی های خالی میرداماد یادم آمد و بعد به اندازه ی سه خاکسپاری گریستم.



هیچ نظری موجود نیست: