سنگ فتنه بارید و فرق من سپر شد و جان من نشانه، و آنگاه دشت ها همه آسمان شدند و چشمانت دزدید عقل من به لختی. همه دشت پر صدا بود و خورشید آن دور ها به دور از کوه ها و در انتهای دریا.
هی دریا، ماهی های دریا، آنجا . . .
آن دور ها
مرداران.
"هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟ هوشم ببر زمانی، تا کی غم زبانه."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر