دیدم به خواب خوش.
بر جام خود آتش می زنی
زنی
زنی
خنده می زنی
زنی
زنی
و ما...
* * *
زنی عشق به زیر پایش بود و خنده می زد و ندیمگان همه دست ها برده سوی آسمانش و دهان ها باز و لب ها چون تن بی معشوق صحرا ترک خورده.
باران! باران! خدایا، باران...
زد. بزن. آخ...بزن.
"دلم از مرگ بیزار است."
آتشت گرفت این همه نیزار که بر من روییده و من نمی میرم.
چشمانت صاحب می خواهند دختر صحرا.
حالا که خاک هم به سر انگشتانت سنگینی می کند.
بر جام خود آتش می زنی
زنی
زنی
خنده می زنی
زنی
زنی
و ما...
* * *
زنی عشق به زیر پایش بود و خنده می زد و ندیمگان همه دست ها برده سوی آسمانش و دهان ها باز و لب ها چون تن بی معشوق صحرا ترک خورده.
باران! باران! خدایا، باران...
زد. بزن. آخ...بزن.
"دلم از مرگ بیزار است."
آتشت گرفت این همه نیزار که بر من روییده و من نمی میرم.
چشمانت صاحب می خواهند دختر صحرا.
حالا که خاک هم به سر انگشتانت سنگینی می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر