پنکه سقفی صدا می کرد. قژ قژ اش اعصابم را خرد می کرد. سایه اش را می دیدم که هر چند ثانیه
یک بار روی سقف تکرار می شد. هنوز نامریی بودم. حس می کردم هر آن تو برهنه خواهی شد. فکر
می کردم اگر از من نمی خواستید همراهتان بیایم تا حالا چند دور همدیگر را کرده بودید
نمی دانم چرا باید اینطور فکر کنم. تو که دیگر دوست دخترم نیستی. هیچوقت نبودی. او هم که پسر خوبیست. خوب! ارواح عمه اش. خوب...خوب یعنی چی؟
نامریی بودم. می فهمی؟ نامریی!!ء
نامریی بودن ناراحتت می کرد یا خیال س ک س من با اون؟
نمی دونم. نمی دونم. حالم بده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر