دقیقا روز تولدم بود که رفت. باورم نشد، نفسم بند آمده بود. دو روز از اتاقم بیرون نیامدم و بعد که صدایش را اتفاقی توی رادیو شنیدم بی اختیار زدم زیر گریه. معجزه می خواست. هنوز هم تصویر و صدایش بغضم را تر می کند. چه زود رفتی عمو خسرو. باورم نشد، ما ماندیم و هامون بازی ها و یک دنیا معجزه های طلبیده و نطلبیده. هیچوقت باورم نمی شود.
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر