امروز بعد از ظهر، لباس های چرک را که زیر و رو می کردم صدایی شنیدم. زیر بود. انگار که قطعه ی کوچک فلزی از میانشان سقوط کرده باشد روی سطح سنگی اتاقی که پر از ماشین لباسشویی هاییست که با خوردن چند سکه ی بیست و پنج سنتی سر شوق می آیند. دقیق که نگاه کردم دیدم گل سر مشکی توست. حساب کردم اگر زنگ بزنم و بگویم گل سرت اینجاست چه خواهی گفت. بعد یک سال و خورده ای. فقط هم همین را خواهم گفت و نه چیز دیگری:" سلام، گل سرت را پیدا کردم. یادت هست؟"
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
گل سر هم خودش دردسری است
ارسال یک نظر