۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

ای سیل مصیبت بار

احساس می کنم دوری غولیست از شبح مردگان صد ساله. دم صبح است و خیابانهای بروکلین ساکت. درست نیم ساعت پیش میان جمعیت گمش کردم. خیال می کنم که او مهمانیست در خانه ی مادربزرگم. هردو خوشحالند و مرده. 
چای دم کنم پسرم؟
 یاد سه شنبه شب بارانی چهار سال پیش افتادم که کنار هم ایستاده بودیم و من سیگار کشیدنش را تماشا می کردم.
گیسوان باغ وحش باغ وحش هنوز زیر رگبار خیس نشده بود و گلوله ها هم خبری از تن او نداشتند.

راننده تاکسی به من خیره مانده.
چیه؟ تاحالا ندیدی یه مرد گنده تو خیابون گریه کنه؟ 
?Sir, where do you want to go
 I don't know. Just drive



۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

یه روز خوب میاد

چهره‌ ی هر زنی در دوردست
و صدای گم شدن کشتی های بی ناخدا
در سکوت امواج
تو را به یادم می‌آورند

لیلا، حالا خیال می‌کنم مادر هنوز زنده است
مثل سنگینی آسمان بر زمین
و آینده از آن همه است جز ما
 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

روزی روزگاری ما نیز.

It's such a lovely day
To have to always feel this way.


 

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

عباس آباد٬ سوم دی

اگر مرده‌ام چرا مادرم اینجا نیست؟ پس نه! خواب می بینم. در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خودم را به یاد می‌آورم٬ با گروهی از میان ابرها می‌گذریم. هوا سرد است و‌ همه خسته اند. پکی عمیق می‌زنم و بعد دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. خواب می‌بینم؟ در فضای بین ستارگان معلق مانده ام. خون از پیشانی پدرم جاریست و خرده‌ شیشه کف ماشین را پوشانده. خیال دارم همینجا بمیرم. صدایی از گلویم خارج می‌شود٬ من از تنم بیرون آمده ام و خودم را تماشا می کنم٬ غرق در خون. پراید سفید مثل کاغذ مچاله شده. دود سفیدی از ریه هایم خارج می‌شود. گروهی خسته از میان ابرها به زمین می آیند و زنی دستم را می گیرد. خون از پیشانی پدرم جاریست. صدایی از گلویم خارج می شود.
دیدی چی شد؟!
برایم لیوان آبی می آورد و می گوید سالها پیش سکته کرده. نصف صورتش آویزان مانده و نصف دیگرش هنوز انگار متعجب است که چرا زنده مانده. زنی دستم را گرفته و مرا به خانه‌اش می‌برد. اهل محل مرده ی مرا تماشا می‌کنند که آرام پله ها را بالا می رود.غم تپه های عباس آباد کم کم زیر اولین برف زمستان گم می شود. مثل عمو نادر در بصره. من ولی خوشحالم. مه همه جا را پوشانده٬ مثل آن شب که لیلا رفت.‌ پدرساکت است و خون از پیشانی‌اش جاریست.

۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

راست بگو

The past is a gaping hole. You try to run from it, but the more you run, the deeper, more terrible it grows behind you. Your only chance is to turn around and face it. But it's like looking down into the grave of your love, or kissing the mouth of a gun, a bullet trembling in its dark nest, ready to blow your head off.