۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه
زمستان می آید.
حالا حتی نوشته های روی کاغذ رنگ گرفته از خیسی چای و خشک شده کنار پنجره های خیال هم برای تو خاطره نخواهند بافت، لیلا.
تو را به دستان هیچ کس نباید سپرد جز شب.
۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
از آن سوی در صدا می آید. کلنگ می کوبند بر آجر خانه ی قدیمی. اینطرف لیلا کنار ساعت بزرگ نشسته و به باباخان خیره مانده که پیپش بر کناره ی لب خاموش مانده. سرسرا پر است از ساعت های قدیمی و تمثال های قاجار. لیلا دست می کشد به قالی و زیر لب می گوید باباخان شما را به خدا چیزی بگو، از دست رفت. همه چیز از دست رفت.
اشتراک در:
پستها (Atom)